سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

اومدن دایی اینا و مسافرت شمال

پسر گلم ببخش که وبلاگتو دیر به دیر آپ می کنم آخه انقدر سرم با تو گرمه که به هیچی نمیرسم.سر کامپیوتر هم که نمیشه نشست چون تو اجازه نمیدی میخوای خودت با کامپیوتر کار کنی. ٣ تیر دایی حسام و زن دایی جون و دایی امین اومده بودن چند روز اینجا بودن خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو.از تنهایی در اومده بودی و باهاشون بازی میکردی.زن دایی جونو خیلی دوست داری همش خودتو پرت میکردی بغلش. استرس داشتم که وقتی اونا برن تو غصه میخوری.می خواستن از مسیر شمال برگردن ، ما هم باید میرفتیم شمال تا شادی (دختر عمه) رو با خودمون میاوردیم مشهد آخه دلش واسه مشهد تنگ شده بود واسه همین با دایی اینا راه افتادیم رفتیم بابلسر یک روز اونجا بودیم و فرداش با شادی برگشتیم م...
19 تير 1392

هلنا جون (دوست سام)

چند هفته پیش وقتی تو رو برده بودم پارک با یه خانمی آشنا شدم .دخترش 7 ماه از تو کوچیکتره.اسم دخترش هلنا جونه. باهاشون دوست شدیم و خیلی هم خوشحالم که بعد از این همه مدت تو مشهد یه دوست واسه خودمون پیدا کردیم. مامان هلنا جون هم مثل من ، اینجا غریبه واسه همین با هم همدردیم و خلاصه که خیلی با هم جوریم. دیروز با هم قرار گذاشتیم و شما دو تا فسقلی رو بردیم پارک.انقدر بازی کردی که خسته شدی. یه نی نی هم سن خودت هم اونجا بود که هی میرفتی پیشش همدیگرو بغل می کردین و بوس میکردین یه حرفایی هم با هم میزدین. اینم عکس هلنا جون هلناااااااااااااااااا لپ پسر منو میکشی؟؟؟؟؟     هنوز تموم نشده بیاین دنبالم قسمت ادامه مطلب...
28 خرداد 1392

جمعه ها خونه آقاجون

هر هفته جمعه ها میریم خونه آقاجون(بابابزرگ بابا) اونجا بهت خیلی خوش میگذره انقدر بازی میکنی که حسابی خسته میشی و شب تا میرسیم خونمون سریع می خوابی.از سر کوچشون که رد میشیم ذوق میکنی جیغ میزنی که بریم خونشون.از وقتی هوا خوب شده همش میخوای بری ددر اونجا هم یکسره میری حیاط بازی می کنی. قربون این خنده های خوشگلت بشم نفسم.خیلی خیلی دوست دارم. ...
26 خرداد 1392

این روزهای سام و اومدن باباجونی

   ١٣ خرداد باباجونی (بابای من)سورپرایزمون کرد و اومد خونمون.ما اصلا خبر نداشتیم که میاد ساعت ١٠ شب بود که دیدیدم باباجون پشت دره خیلی خوشحال شدیم.چند روز بیشتر نموند آخه باباجونی همیشه سرش شلوغه و کارهاش زیاده از این چند روز تعطیلی استفاده کرده بود و اومده بود دیدن ما.تو خیلی بهش عادت کرده بودی هر روز که از خواب بیدار میشدی سریع از اتاق بدو بدو میرفتی بیرون پیش باباجون و بهش می گفتی : ددر. باید تو رو میبرد حیاط تا دوچرخه سواری و آب بازی کنی بعدش هم میرفتین بیرون یه دوری با هم میزدین.بعدش که باباجون برگشت تبریز ،زنگ زده بود با تو حرف بزنه که دلم واست کباب شد اولین بار بود این کارو میکردی پشت تلفن گریه میکردی و تلفنو بغل ...
26 خرداد 1392

تبریک به آقای حسن روحانی

امشب به خاطر آقای حسن روحانی خیابونای ایران خیلی شلوغ بودن.رئیس جمهور جدید کشورمان امشب مشخص شد و همه از خوشحالی اومده بودن بیرون از خونه و به نوعی خوشحالیشونو نشون میدادند.ما هم رفتیم یه دوری بزنیم ببینیم بیرون چه خبره.خیابون شلوغ بود همه بوق میزدن و پوسترهای حسن روحانی رو به ماشین ها چسبونده بودن.از شانس ما رئیس جمهورمون با بابا هم اسمه تو هم که اسم بابارو خوب بلدی و همیشه صدا می کنی سرتو از پنجره بیرون برده بودی و دست میزدی من بهت می گفتم بگو حسن تو هم داد میزدی حسن حسن ، هر کی صداتو میشنید نگات می کرد یه ماشینی هم کنارمون واستاده بود از تو عکس می گرفت.خلاصه که خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو. انقدر دست زدی و داد زدی و نی نای کردی که خست...
26 خرداد 1392

باغ وحش و نمایشگاه گل و گیاه

هفته پیش تصمیم گرفتیم تو رو ببریم باغ وحش آخه به حیوانات توجه خاصی نشون میدی و ازشون خوشت میاد ولی از شانس ما یه بارونی گرفت که نگو.خیلی خیس شدیم..بد نبود یه دوری زدیم و رفتیم نمایشگاه گل و گیاه ولی اونجا هم نتونستیم زیاد خوش بگذرونیم و گل ها رو نگاه کنیم چون نمایشگاه در فضای باز بود ما هم ترسیدیم تو سرما بخوری زود برگشتیم. ...
7 خرداد 1392

تاب پایه ای

این تاب خوشگلو مامان جون واست خریده عزیزم.آخه واکسن ١٨ ماهگیت رو که زده بودی خیلی بیحال افتاده بودی بعدش که حالت خوب شد مامان جون به مناسبت خوب شدنت این تابو واست خرید که باهاش بازی کنی و سرگرم شی.دستشون درد نکنه. بعضی وقت ها تابو میبرمش حیاط که هم بازی کنی و هم به بدنت آفتاب بخوره ولی مگه میشه تو رو روی این تاب نگه داشت همش میخوای از تاب پیاده شی و عروسکتو سوار کنی.بعدش که عروسکتو میزاری روی تاب واسش تاب تاب عباسی هم میخونی. به عروسکات میگی نی نی.باهاشون بازی میکنی بغلشون میکنی. همه گیره های لباسو دونه دونه پرتشون کردی تو حوض.بعدش هم آویزون شدی نگاشون میکنی. ...
2 خرداد 1392