سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

آقا شیره در طرقبه مشهد

تا حالی کسی شیر به این مهربونی و خوشگلی دیده؟؟؟!!!!   اینجا یه دختر کوچولویی تقریبا هم سن خودت بود شلوغی میکرد مامانش واسه اینکه ساکتش کنه به تو میگفت آقا شیره بیا اینو بخور. عزیزم این کاپشنو خودم واست دوختم.درسته که جنابعالی اجازه کارهای متفرقه رو به من نمیدی و هر چیزی که باعث بشه من روش تمرکز کنم و به تو توجه نکنم از دستم میگیری و میبری قایمش میکنی ولی با این حال دیگه به هر زحمت و سختی هم که بود اینو واست دوختم آخه خیلی از این طرح خوشم میومد. ...
2 دی 1392

مسافرت شمال

وقتی میخواستیم بریم تبریز از مسیر شمال رفتیم ، 1 شب نوشهر و 1 شب هم آستارا موندیم. از مشهد تا نوشهر یکسره رفتیم وقتی رسیدیم نوشهر خیلی خسته بودیم ولی با این حال بعد از اینکه هتل گرفتیم و وسایلامونو گذاشتیم سریع رفتیم لب دریا و عکس گرفتیم. خوشگلم اینا کفش های توئه؟با اینکه کفش های خودتو پات کرده بودم دوست داشتی کفش های بابایی رو هم بپوشی. میدونی چرا اخم کردی؟واسه اینکه میخواستی بری تو دریا آب بازی کنی ولی ما نمیذاشتیم آخه هوا سرد بود پسرم کسی تو این هوای سرد نمیره تو دریا ایشالله وقتی هوا گرم شد میبریمت تا دلت بخواد آب بازی میکنی.   این ها هم عکس های کاخ شاه در رامسر البته فقط از فضای ...
30 آذر 1392

اسباب بازی

قربونت بشم که همه اسباب بازیهات و حتی وسایلی که بهت ربط ندارن رو مهندسی میکنی و نتیجه کار هم معلومه دیگه خرابشون میکنی.همه اسباب بازیهات رو در یک چشم به هم زدن خراب میکنی عزیزم ولی با این حال بازم وقتی واست اسباب بازی میگیریم خوشحال میشیم اخه تو خیلی ذوق میزنی مخصوصا اگه اسباب بازی ماشین باشه. چند روزه وقتی ازت می پرسم کی واست ماشین خریده سریع میگی :باباجون. باباجون و مامان جون زحمت کشیدن دو تا ماشین خوشگل واست خریدن عزیزم. این ماشین رو از بابلسر واست سوغاتی آوردن خیلی دوسش داری هر جا که میخوایم بریم ورمیداری با خودت میبری. این ماشین کنترلی خوشگل رو هم چند روز پیش باباجون  واسه تولدت خریدن.کم مونده که پسملم 2 ساله بشه. ا...
4 آبان 1392

شب های ماه رمضان و عید فطر

ماه رمضان بابایی بعد از افطار دیگه مغازه نمی رفت واسه همین شب ها وقت بیشتری داشتیم بعضی شب ها هم میرفتیم پارک تا تو بازی کنی. این عکسهای پارک ملت هستش یه قسمتی مخصوص آب بازی بچه ها درست کردن خیلی خوبه. وقتی رفتی آب بازی کنی خیس خیس شده بودی می ترسیدیم سرما بخوری ولی هر کاری می کردیم بیرون نمیومدی به زور بغلت کردم و آوردم و لباساتو عوض کردیم.طفلکی شادی با همون لباسای خیس تا خونه اومد خیلی سردش شده بود. وقتی فواره ها خیلی بالا می رفتن بچه ها جیغ میزدن تو هم میترسیدی سریع میرفتی بغل شادی جون. روز عید فطر خیلی خوش گذشت.آقاجون همه رو واسه نهار برد طرقبه، بعد از نهار هم تو و بابا و من با شادی و علیرضا و فاطمه ...
26 مرداد 1392

برفی کوچولوی خوشگل

برفی اسم خرگوشمون بود که تو هم خیلی دوسش داشتی عزیزم. از اونجایی که تو به حیوونا علاقه داری تصمیم گرفته بودم که واست یه خرگوش بخرم که باباجون زحمت کشیدن و واست خریدن. تو هم خیلی دوسش داشتی و باهاش بازی می کردی ولی بعدا دیدیم این خانم خرگوشه خیلی حیاطو کثیف میکنه و گل ها رو هم خراب میکنه از طرفی هم ترسیدیم واسه تو ضرر داشته باشه واسه همین دیگه باباجون بردن دادن به یکی از دوستاشون. ...
26 مرداد 1392

اومدن دایی اینا و مسافرت شمال

پسر گلم ببخش که وبلاگتو دیر به دیر آپ می کنم آخه انقدر سرم با تو گرمه که به هیچی نمیرسم.سر کامپیوتر هم که نمیشه نشست چون تو اجازه نمیدی میخوای خودت با کامپیوتر کار کنی. ٣ تیر دایی حسام و زن دایی جون و دایی امین اومده بودن چند روز اینجا بودن خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو.از تنهایی در اومده بودی و باهاشون بازی میکردی.زن دایی جونو خیلی دوست داری همش خودتو پرت میکردی بغلش. استرس داشتم که وقتی اونا برن تو غصه میخوری.می خواستن از مسیر شمال برگردن ، ما هم باید میرفتیم شمال تا شادی (دختر عمه) رو با خودمون میاوردیم مشهد آخه دلش واسه مشهد تنگ شده بود واسه همین با دایی اینا راه افتادیم رفتیم بابلسر یک روز اونجا بودیم و فرداش با شادی برگشتیم م...
19 تير 1392

هلنا جون (دوست سام)

چند هفته پیش وقتی تو رو برده بودم پارک با یه خانمی آشنا شدم .دخترش 7 ماه از تو کوچیکتره.اسم دخترش هلنا جونه. باهاشون دوست شدیم و خیلی هم خوشحالم که بعد از این همه مدت تو مشهد یه دوست واسه خودمون پیدا کردیم. مامان هلنا جون هم مثل من ، اینجا غریبه واسه همین با هم همدردیم و خلاصه که خیلی با هم جوریم. دیروز با هم قرار گذاشتیم و شما دو تا فسقلی رو بردیم پارک.انقدر بازی کردی که خسته شدی. یه نی نی هم سن خودت هم اونجا بود که هی میرفتی پیشش همدیگرو بغل می کردین و بوس میکردین یه حرفایی هم با هم میزدین. اینم عکس هلنا جون هلناااااااااااااااااا لپ پسر منو میکشی؟؟؟؟؟     هنوز تموم نشده بیاین دنبالم قسمت ادامه مطلب...
28 خرداد 1392

این روزهای سام و اومدن باباجونی

   ١٣ خرداد باباجونی (بابای من)سورپرایزمون کرد و اومد خونمون.ما اصلا خبر نداشتیم که میاد ساعت ١٠ شب بود که دیدیدم باباجون پشت دره خیلی خوشحال شدیم.چند روز بیشتر نموند آخه باباجونی همیشه سرش شلوغه و کارهاش زیاده از این چند روز تعطیلی استفاده کرده بود و اومده بود دیدن ما.تو خیلی بهش عادت کرده بودی هر روز که از خواب بیدار میشدی سریع از اتاق بدو بدو میرفتی بیرون پیش باباجون و بهش می گفتی : ددر. باید تو رو میبرد حیاط تا دوچرخه سواری و آب بازی کنی بعدش هم میرفتین بیرون یه دوری با هم میزدین.بعدش که باباجون برگشت تبریز ،زنگ زده بود با تو حرف بزنه که دلم واست کباب شد اولین بار بود این کارو میکردی پشت تلفن گریه میکردی و تلفنو بغل ...
26 خرداد 1392