آنا جون
١ بهمن آنا جون(مامان من) تشریف آورده بودن خونمون آخه دیگه طاقت دوری از تو رو نداشت عزیزم و فقط به خاطر تو این همه راه رو تو این سرما اومده بودن اینجا.حیف که روزا زود میگذره آخه امروز رفت انگار همین دیروز بود که تازه از راه رسیده بود.این چند روزی که اینجا بود خیلی خوش گذشت درسته که به خاطر سرما همش تو خونه بودیم و جایی نرفتیم ولی همین که آناجون پیشمون بود بهمون خوش گذشت.شبا هم که من خیلی راحت بودم چون که با آناجون می خوابیدی من فقط واسه شیر دادن بیدار میشدم و بعدش آنا جون زود بغلت می کرد.
3روز پیش چند تا گل سر به موهات زدم که ببینم چه شکلی میشی دیدم خیلی خوشگل میشی چند تا ازت عکس گرفتم بعدش هم می خواستم از لباسای زمان بچگی خودم واست بپوشونم وعکس بگیرم ولی آنا جون نذاشت گفت این پسره نه دختر این کارا رو نکن.
امروز صبح رفت قبل از رفتن تو رو بغل کرده بود و منم از فرصت استفاده کردم و چند تا ازت عکس گرفتم عزیزم.
بعد از اینکه آناجون رفت اومدیم خونه تو هم اخم کرده بودی من و باباجون اینقدر باهات حرف زدیم و ادا در آوردیم تا یکمی خندیدی.