سالگرد ازدواج
پسرم امروز اولین سالگرد ازدواج من و بابایی هستش.
امروز یک سال میشه که ما زندگی مشترکمونو شروع کردیم و باهم زندگی میکنیم.البته ما از ٢٧ مهر تو یه خونه زندگی مشترکمونو شروع کردیم واسه اینکه فردای روز عروسی رفتیم ماه عسل و ٢٧ مهر که روز تولد امام رضا(ع) هم بود ما وارد خونه خودمون شدیم.پارسال این موقع من آرایشگاه بودم و داشتم واسه عروسی آماده می شدم هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال واسه این که روز عروسیم بود و ناراحت واسه این که قرار بود از فرداش از خونوادم جدا شم و برم شهر دیگه زندگی کنم من هیچ وقت از مامان و بابام و داداشام دور نبودم واسه همین جدایی از اونا واسم خیلی سخت بود ولی خودم این زندگی رو انتخاب کرده بودم.فردای عروسی که میخواستیم بریم کل فامیل اومده بودن فرودگاه یه عالمه اونجا با همه عکس گرفتیم انگار داشتیم میرفتیم مسابقات المپیک
وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم که بریم همه اشک تو چشماشون جمع شده بود خودم هم اینقدر گریه کرده بودم که مژه های مصنوعی از چشمام در اومده بود.
خلاصه که یک سال گذشت و ما الان منتظر نی نی کوچولومون هستیم که با دنیا اومدنش منو از این همه دلتنگی و تنهایی در بیاره.عزیزم منتظرم دنیا بیای و با هم بریم تبریز آخه به لطف تو من آخرین باری که رفتم تبریز ١٧ تیر بود که واسه عروسی دایی حسام رفته بودیم (از اون موقع تا حالا دیگه نتونستم برم آخه نگران تو بودم ومیترسیدم که اگه زیاد برم و بیام واسه تو اتفاقی بیفته)اون موقع تو ٥ ماه بود که تو شکم من بودی ولی اصلا دیده نمیشدی هیچ کس تو عروسی باور نمی کرد که من حاملم آخه اصلا شکم نداشتم.واسه دنیا اومدنت دارم روز شماری میکنم عسلم.