خاطرات تبریز
از روزی که رسیده بودیم تبریز همه میومدند دیدنت هر روز مهمون داشتیم البته بعضی روز ها هم مهمون میرفتیم دایی حسام دو بار دعوتت کرد خونشون مامانی و عموهای من هم دعوت کردند خونه عمه من هم رفتیم خلاصه هر جا که میرفتیم تو رو حسابی تحویل می گرفتن و دیگه منو فراموش کرده بودندبه تو هم خوش میگذشت چون همش تو بغل بودی.دو هفته بعد از اینکه اونجا بودیم بابا هم اومد تبریز چند روز هم با هم اونجا موندیم.بعد از اینکه بابا اومد بابا جون(بابای من) و بابایی واست دوباره گوسفند کشتند.
نزدیک 1 ماه تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه مجبور بودیم برگردیم خونمون 25 آذر 40 روزت شد آنا جون غسل 40 روزگیتو هم ریخت وبعدش اومدیم مشهد.اونجا همه بهت عادت کرده بودن و دل کندن ازت خیلی سخت بود تو فرودگاه هم گریه میکردند ولی دیگه چاره ای نبود به سختی ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم خونمون.