سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

اندر احوالات سام

پسر خوشگلم ماشالله هر روز بزرگتر میشی و کارهای جدید یاد میگیری هر کلمه جدیدی که میگی یا هر کار جدیدی که انجام میدی ما خیلی ذوق زده میشیم. وقتی بابایی از سر کار میاد تا صدای در میشنوی میفهمی که بابا اومده با خوشحالی میگی: بابا بابا منو هم که همش صدا میکنی خیلی مامان میگی قربون مامان گفتنات بشم من نفسم. الکی هم مامان نمیگی یعنی به هیچکس دیگه ای مامان نمیگی وقتی مامان میگی منظورت منم اخه بعضی بچه ها وقتی کلمه جدیدی یاد میگیرن همش تکرار میکنن بدون اینکه منظور خاصی داشته باشن. خودمونیم ها خیلی به من وابسته ای. تازگی ها بعضی وقت ها بهم مامی هم میگی ولی جالبه که من اصلا بهت یاد ندادم با اینکه دوست دارم مامی صدام کن...
9 اسفند 1391

جشن قدم

جشن قدم سام با کلی تاخیر و بدون تشریفات و خیلی ساده در بابلسر برگذار شد. تقریبا دو هفته پیش با عمه اینا رفته بودیم شمال.اونجا رفتیم یه کیک کوچولو گرفتیم تا به بهونه جشن قدم دور هم خوش بگذرونیم.(راستی دو روز پیش یعنی 28/11/91 عمه اینا اسباب کشی کردن و رفتن بابلسر زندگی کنن) بقیه عکس ها قسمت ادامه مطلب ...
1 اسفند 1391

اولین دندان کرسی

دیروز (8/11/91)اولین دندون کرسی پسملی از پایین دراومد.این دندون نهمین دندونته عزیزم.نمیدونم چرا دندونهای قبل کرسی درنیومده این دندون دراومد.دیروز وقتی دیدم یه مروارید سفید کوچولو قسمت عقب فکت داره چشمک میزنه تعجب کردم آخه فکر میکردم دندونها به ترتیب باید دربیان.اولش فکر کردم اشتباه دیدم ولی با دقت زیاد دیدم که درسته.قربونت بشم حتما خیلی درد کشیدی چند روزی بود که کمی بیقراری میکردی میدونستم که میخوای دندون دربیاری.
9 بهمن 1391

شیرین زبونی های سام

الهی قربون پسر باهوش و شیرین زبونم بشم.ماشالله خیلی کلمات یاد گرفتی عزیزم. امروز یه کلمه ای گفتی که خیلی خوشم اومد آخه اولین بار بود میگفتی، من و بابایی هم خندیدیم هم تعجب کردیم.ظهر که بابایی اومد خونه از بغلم گذاشتمت زمین که برم غذا بیارم ولی گریه کردی بابا سریع اومد بغلت کرد تو هم گقتی مسی(مرسی) بعدش سر سفره سیب زمینی سرخ کرده میخواستی وقتی دادم دستت بازم گفتی مسی . دیروز خونه آقا جون که بودیم دو بار گفتی عیضا(علیرضا) علیرضا رو خیلی دوست داری. به ترکی هم بلدی بگی اٌتی(یعنی بشین) وقتی باهات لغات (باما) رو تمرین میکنم از هرچی که خوشت میاد میخندی میگی ماما.کلمه آب رو بهت یاد میدادم ولی به جای آب می گفتی باب بعض...
8 بهمن 1391

زلزله تبریز

از چه لرزیدی زمین؟؟؟!!! به کدام گناه صورت مادر اشک شد و صورت کودک تباه؟؟؟!!!! وزن بی پناهیشان آنقدر زیاد بود که تاب نیاوردی؟؟؟؟؟ از چه لرزیدی که قلب ایران اینگونه میسوزد؟؟!!!! از چه لرزیدی .....هان؟؟؟!!!! از چه لرزیدی.....؟؟؟؟؟؟
7 بهمن 1391

شهربازی سرپوشیده

پریروز با عمه جون قرارگذاشته بودیم که نی نی هامونو ببریم شهر بازی.عمه جون زحمت کشیدن با شادی و یاسمین اومدن دنبال من و تو و باهمدیگه رفتیم.خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما کوچولوها حسابی خوش گذشت.   این عکس آخرالماس شرق هستش که قبلا رفته بودیم،ة از این عکست خیلی خوشم میومد واسه همین اینجا گذاشتمش. ...
4 بهمن 1391