تولد سام
بالاخره بعد از ٩ ماه روزی که منتظرش بودیم رسید.١٦آبان صبح زود از خواب بیدار شدیم و همگی (من و بابا و مامان و بابای من و مامان بابایی) به بیمارستان پاستور رفتیم.هم خوشحال بودم و هم کمی استرس داشتم.مدارک بستری شدن رو پر کردیم و من رفتم که آماده بشم واسه عمل.تا نوبتم بشه تو یه اتاقی منتظر بودم مامانم هم پیشم بود همه بهم زنگ میزدند و می گفتند که نترس استرس نداشته باش ولی من یکمی استرس داشتم آخه دفعه اولم بود که میخواستم برم عمل.دایی حسام بهم میگفت اصلا نترس هیچی نیست فقط اسمتو ازت می پرسند و بعدش خوابت میبره و وقتی بیدار شدی میبینی سام پیشته.راست هم میگفت همونطوری شد من اصلا نفهمیدم کی بیهوش شدم.بالاخره نوبت من رسید و از مامانم خداحافظی کردم(از ...
نویسنده :
مامان نگار و بابا حسن
10:29