سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

خاطرات تبریز

از روزی که رسیده بودیم تبریز همه میومدند دیدنت هر روز مهمون داشتیم البته بعضی روز ها هم مهمون میرفتیم دایی حسام دو بار دعوتت کرد خونشون مامانی و عموهای من هم دعوت کردند خونه عمه من هم رفتیم خلاصه هر جا که میرفتیم تو رو حسابی تحویل می گرفتن و دیگه منو فراموش کرده بودندبه تو هم خوش میگذشت چون همش تو بغل بودی.دو هفته بعد از اینکه اونجا بودیم بابا هم اومد تبریز چند روز هم با هم اونجا موندیم.بعد از اینکه بابا اومد بابا جون(بابای من) و بابایی واست دوباره گوسفند کشتند. نزدیک 1 ماه تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه مجبور بودیم برگردیم خونمون  25 آذر 40 روزت شد آنا جون غسل 40 روزگیتو هم ریخت وبعدش اومدیم مشهد.اونجا همه بهت عادت کرد...
16 دی 1390

رفتن به تبریز و ختنه کردن سام

سه شنبه 1 آذر من و تو به همراه آنا جون اومدیم تبریز.تو 15 روزه بودی و برای اولین بار می خواستی سوار هواپیما بشی.همه می گفتند بچه رو سوار هواپیما نکن گوشاش باد میگیره جیغ میزنه ولی من از دکتر پرسیده بودم و گفته بود هیچی نمیشه فقط باید موقع اوج گرفتن و موقع فرود هواپیما نی نی شیر بخوره.آنا جون تو گوشات پنبه گذاشته بود و با دستاش محکم گرفته بود منم بهت شیر میدادم خداروشکر هیچی نشد و به سلامتی ساعت 9.30 شب رسیدیم تبریز. بابا جون و دایی امین اومده بودند فرودگاه دنبالمون دایی حسام و زن دایی و مامانی هم تو خونه منتظرمون بودند و تدارک شام میدیدند حسابی زحمت کشیده بودند آخه تو برای اولین بار بود که می رفتی خونه مامان بزرگ و بابابزرگت. چند روز ...
16 دی 1390

چند تا عکس قبل از 10 روزگی

اینجا 3 روزه هستی برای اولین بار از خونه رفته بودی بیرون.آنا جون و مادر جون تو رو برده بودند واسه آزمایش تیروئید.وقتی تو رو آوردند خونه زود ازت عکس گرفتم. اینجا 6 روزه هستی یه کوچولو زردی داشتی مجبور شدیم بزاریمت زیر دستگاه.خیلی روز بدی بود آخه روی چشمات هم باید چشم بند میذاشتیم تا نور به چشمات نیفته.تو هم همش گریه میکردی نمیخواستی زیر اون دستگاه بمونی. ...
16 دی 1390

افتادن ناف

پنج شنبه 26 آبان من و بابا و آنا جون می خواستیم تو رو ببریم دکتر شب قبلش هم دایی حسام و زن دایی و دایی امین و مامانی(مامان بزرگ من) اومده بودند مشهد که تو رو ببینند.اونا موندند خونه و شام درست کردند و ما رفتیم مطب ددکتر مرندی.چشمات یکمی عفونت داشت بهم می چسبید هم خواستیم واسه چشمات پماد بده هم واسه پاهات که سوخته بود و هم ببینه وضعیت نافت چطوره. بعد از اینکه تو رو معاینه کرد آنا جون نافبندتو کشید کنار تا دکتر نافتو نگاه کنه وبگه که کی میفته ولی دیگه نیازی نبود دکتر بگه آخه همون لحظه نافت افتاد و ما خیلی خوشحال شدیم.10 روز و 7 ساعت از تولدت گذشته بود که از دست ناف راحت شدی.من از وقتی که تو دنیا اومده بودی به همه میگفتم این دکتر سامه...
16 دی 1390

تولد سام

بالاخره بعد از ٩ ماه روزی که منتظرش بودیم رسید.١٦آبان صبح زود از خواب بیدار شدیم و همگی (من و بابا و مامان و بابای من و مامان بابایی) به بیمارستان پاستور رفتیم.هم خوشحال بودم و هم کمی استرس داشتم.مدارک بستری شدن رو پر کردیم و من رفتم که آماده بشم واسه عمل.تا نوبتم بشه تو یه اتاقی منتظر بودم مامانم هم پیشم بود همه بهم زنگ میزدند و می گفتند که نترس استرس نداشته باش ولی من یکمی استرس داشتم آخه دفعه اولم بود که میخواستم برم عمل.دایی حسام بهم میگفت اصلا نترس هیچی نیست فقط اسمتو ازت می پرسند و بعدش خوابت میبره و وقتی بیدار شدی میبینی سام پیشته.راست هم میگفت همونطوری شد من اصلا نفهمیدم کی بیهوش شدم.بالاخره نوبت من رسید و از مامانم خداحافظی کردم(از ...
16 دی 1390

سیسمونی

پسرم عکس های سیسمونی رو باید زودتر تو وبلاگت میذاشتم ولی وقت نشده بود.                     عزیزم روی پتو لوگوی اسمت(سام)طراحی شده.دایی حسام زحمتشو کشیده. همه جا دنبال یه کاپشن سرهمی نوزادی خوشگل گشتم ولی پیدا نکردم واسه همین سفارش دادم دختر عموم(مریم) از ترکیه اینو واست آورد.   این لباس خوشگل رو هم مریم از ترکیه آورده. این شال و کلاه رو آنا جون(مامان من) واست بافته عزیزم. این لباسو مامانی(مامان بزرگ من) واست آورده.   همه این بافتنی ها رو آنا جون ز...
15 دی 1390

جت اسکی

اینجا سام ٣ ماهه است(البته تو شکم) ولی می خوام از الان زرنگ باشه و ترسو نباشه واسه همین رفتم سوار جت اسکی بشم که بچه از الان به هیجان عادت کنه. ...
11 دی 1390

پاییز دوست داشتنی

                    من همیشه از پاییز بدم میومد آخه من خیلی سرمایی هستم واسه همین وقتی آخرای تابستون می شد من استرس می گرفتم چون چند روز بعدش پاییز میشد و هوا رو به سرما می رفت و من سردم میشد.من فقط عاشق فصل های گرم بودم ولی توی این 3 سال اتفاق های مهم زندگیم تو پاییز رخ داد.آذر 1388 عقد کردیم ، مهر 1389 عروسی و الان هم قراره آبان 1390 پسرم دنیا بیاد .هر یک از ماه های این فصل برام یه خاطره است و دیگه از پاییز هیچ وقت بدم نمیاد.               ...
28 مهر 1390

سونوگرافی 4بعدی

بالاخره پس از دو هفته دکی دیشب زنگ زد گفت که سی دی یه سونوگرافی حاضره من و بابا هم رفتیم با کلی ذوق و شوق سی دی رو گرفتیم اومدیم خونه و تونستیم شکل پسرمونو ببینیم ولی زیاد واضح نیست چون جنابعالی صورتت به پشت بود و خوب دیده نمیشد.اشکالی نداره ایشالله ١ماه بعد خودتو میبینیم.امروز وارد ماه ٩ شدی و اگه خدا بخواد و تو عجله نداشته باشی ٢٤ آبان دنیا میای.دکتر میگفت که عجله داری شاید زودتر دنیا بیای واسه همین به من گفته که زیاد راه نرم و زیاد کار نکنم تا تو به موقع بیای پیشمون. مامان جونی(مامان من)قراره از آخر این ماه بیاد پیشمون بمونه تا من دیگه هیچ کاری نکنم و دست به سیاه و سفید نزنم و تا اومدن ...
22 مهر 1390