سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

مهمون کوچولوی سام

یکشنبه ١٨/٤/٩١ خونه باباجونی مهمون دعوت کرده بودیم عزیزم. مهمونمون خاله نسرین اینا بودن(دوست من).دفعه دومت بود که فرهام جونو میدی دفعه قبلی کوچیکتر بودین و زیاد نمیتونستیم با هم ارتباط برقرار کنین ولی این دفعه هردوتون میتونستین بازی کنین ولی فرهام میترسید و هر دفعه که تو میخواستی باهاش با زبون خودتون حرف بزنی اون گریه می کرد بعدش تو هم اونو نگاه میکردی و میخندیدی البته کمی هم تقصیر جنابعالی بود آخه تو جیغ میزدی و اپرا اجرا میکردی فرهام طفلی هم میترسید به قول خاله نسرین : تو ١٣ روز از فرهام بزرگتری ولی به اندازه ١٣ سال بهش زور میگفتی. اینم عکس فرهام کوچولو وقتی داشت با توپ بازی میکرد. ببین فرهام چه خوب داره بازی میکنه و میخنده ولی ب...
29 تير 1391

اولین آرایشگاه سام

پنجشنبه که مصادف بود با نیمه شعبان(١٥/٤/٩١) برای اولین بار پسمل گلم آرایشگاه رفت. عزیزم اون روز میخواستم ببیرمت آتلیه واسه همین دایی حسام شما رو بردن آرایشگاه که موهاتو خوشگل کنن(عروسی هم دعوت بودیم واسه همین دیگه وقت نشد آتلیه ببرمت ایشالله یه روز دیگه آتلیه میریم.) منم آماده شده بودم تا با شما بیام آرایشگاه ولی دایی جون گفت خودم تنهایی میبرمش.اولش ساکت نشسته بودی ولی بعدش کمی گریه کردی ولی به هر نحوی که بود دایی جون تو رو بغلش نگه داشته بود و آرایشگاه کارشو کرده بود البته اولش آرایشگاه نمیخواست موهاتو کوتاه کنه گفته بود چون اولین اصلاحشه  باید کت شلواری بدین بعد کوتاه کنم درحالیکه اولین اصلاحت نبود دو بار باباجونی موهاتو کوتاه کرد...
17 تير 1391

اومديم تبريز

عزيزم چند روزه كه زياد وقت نكردم بيام و واست مطلب بزارم.نميدونم اين روزها هم وقت ميشه تا عكساي خوشگلت رو بزارم يا نه.الان زود اومدم اينارو واست بنويسم وبرم. 24 خرداد مامان جون و باباجون و ماماني(مامان مامان جون) رفتن مكه و 6 تير به سلامتي برگشتن . آنا جون و دايي امين هم به خاطر برگشتن مامان جون اينا  3 تير اومده بودن مشهد و چند روز پيشمون بودن.1شنبه ميخواستن برگردن تبريز كه من و تو رو هم باخودشون آوردن.يه كوپه قطار گرفتيم و با هم اومديم تبريز.ديروز رسيديم اينجا خيلي وقت بود كه تبريز نيومده بوديم عزيزم از بعد عيد ديگه نيومده بوديم خيلي دلمون واسه همه تنگ شده بود.از وقتي رسيديم اينجا من تو رو كمتر بغل ميكنم آخه همه تو رو بغل ميكنن و باه...
13 تير 1391

مسافرت شمال

بالاخره قندعسلمونو بردیم دریا. عزیزم چند روز پیش (17/3/1391) یه سفری به شمال رفتیم و با حضور تو خیلی بهمون خوش گذشت. این اولین مسافرتی بود که با تو رفتیم البته تبریز رفتنامونو  به حساب مسافرت نمیزارم اونجا خونه خودمونه مسافرت حساب نمیشه. خیلی پسمل خوبی هستی اصلا تو راه اذیتمون نکردی و بیشتر راه رو خواب بودی.تو این عکس در راه شمالیم تو دراز کشیدی و با من بازی میکنی. اینجا هم سرتو گذاشتم رو پای خودم و با موهات بازی کردم تا خوابت برد خیلی خوشم میاد وقتی اینجوری روی پام خوابت میبره. رفتیم بابلسر و یه ویلا رو به دریا گرفتیم کمی استراحت کردیم و بعدش رفتیم لب دریا یه دوری زدیم عکس هم گرفتیم ولی چون یکمی تاریک بود عکسها زیاد خ...
24 خرداد 1391

عروسی

فردای روزی که از شمال برگشتیم عروسی دعوت بودیم درسته که به خاطر فوت عمو محمد دلمون نمیومد بریم ولی اگه نمیرفتیم هم بد میشد.عروسی تو یکی از باغ های شاندیز بود اونجا چند تا عکس از تو وشادی جون(دختر عمه شما) گرفتم. ...
23 خرداد 1391

فرهام جون

یکی از روزهای عید فرهام جون با مامان و باباش اومده بود دیدن تو.این اولین باری بود که همدیگره از نزدیک میدیدین. مامان فرهام دوست منه از دوران دانشگاه با هم دوست بودیم. من و خاله نسرین(مامان فرهام) با هم دوستای صمیمی و خوبی هستیم امیدوارم تو و فرهام هم با هم دوستای خوبی باشین.فرهام جون 13 روز از تو کوچیکتره. اینم عکسای شما دو تا فسقلی اینجا خاله نسرین بغلت کرده تو هم برگشتی نگاه میکنی ببینی بغل کی هستی. ...
24 فروردين 1391

سفره 7 سین

ایام عید تو خیابون ها سفره ٧ سین میچینن من خیلی خوشم میاد شهر زیباتر و بهاری تر میشه.تو هم که اولین عیدت بود می خواستم پیش این ٧ سین ها ازت عکس بگیرم واسه همین باباجونی زحمتشو کشید و ما رو برد عکس گرفتیم. اینجا بغل زن دایی جونی اینم 7 سین خونه باباجونه   هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطلب بروید   بقیه عکس ها اونجاست   اینجا بغل آناجونی اینجا هم بغل خودمی   ...
24 فروردين 1391

اتمام مسافرت عید

عزیزم این روزایی که تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه بیشتر از این نمیتونستیم اونجا بمونیم آخه بابایی کار داشت و باید میومد  به کارهاش می رسید واسه همین پریروز یعنی ٢٢ فروردین برگشتیم خونمون.همه از اینکه میخواستیم برگردیم مشهد ناراحت بودن و دلشون میخواست که بیشتر پیششون میموندیم البته بیشتر به خاطر تو بود.همش میگفتن اگه شما کار دارین برین ولی سام اینجا بمونه.همشون خیلی ناراحت بودن ولی دیگه کاری نمیشد کرد.پروازمون صبح بود ساعت ٧ ازخونه دراومدیم و با آناجون و باباجونی رفتیم فرودگاه.دایی امین اون موقع میرفت مدرسه و دایی حسام هم میرفت اداره زن دایی جون هم خونه کار داشت واسه همین اونا فرودگاه نیومدن ولی تا دم در همراهیمون کردن. وقتی...
24 فروردين 1391

سام اومده تبریز

  پسر خوشگلم دیروز (٢٧/١٢/١٣٩٠)من و تو باهم اومدیم تبریز.از صبح ساعت ٨ فرودگاه بودیم ولی تا برسیم خونه باباجونی ساعت ٩ شب شد.پروازمون ساعت ٩ صبح بود ولی بعد از ٢ ساعت نشستن تو سالن ترانزیت اعلام کردن پرواز به دلیل بدی هوا کنسل شده.یه پرواز دیگه ساعت ١٢ بود که اصلا جای خالی نداشت ولی من و بابا به سختی تونستیم مسئول آزانس رو راضی  کنیم که واسه ما بلیط جور کنه اونم یکمی دلش واسمون سوخت و به خاطر تو راضی شد که واسه ما هم تو پرواز جا بده.ولی اون پرواز هم تاخیر داشت آخر سر ساعت ٤ واسم بلیط صادر کرد و ساعت ٥ راه افتادیم.هوای تبریز برفی بود واسه همین خیلی دیر رسیدیم پرواز ٢.٣٠ ساعت طول کشید.قبل از پرواز رفته بودم تو نمازخونه فرودگاه واست...
28 اسفند 1390