سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

فرهام جون

یکی از روزهای عید فرهام جون با مامان و باباش اومده بود دیدن تو.این اولین باری بود که همدیگره از نزدیک میدیدین. مامان فرهام دوست منه از دوران دانشگاه با هم دوست بودیم. من و خاله نسرین(مامان فرهام) با هم دوستای صمیمی و خوبی هستیم امیدوارم تو و فرهام هم با هم دوستای خوبی باشین.فرهام جون 13 روز از تو کوچیکتره. اینم عکسای شما دو تا فسقلی اینجا خاله نسرین بغلت کرده تو هم برگشتی نگاه میکنی ببینی بغل کی هستی. ...
24 فروردين 1391

سفره 7 سین

ایام عید تو خیابون ها سفره ٧ سین میچینن من خیلی خوشم میاد شهر زیباتر و بهاری تر میشه.تو هم که اولین عیدت بود می خواستم پیش این ٧ سین ها ازت عکس بگیرم واسه همین باباجونی زحمتشو کشید و ما رو برد عکس گرفتیم. اینجا بغل زن دایی جونی اینم 7 سین خونه باباجونه   هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطلب بروید   بقیه عکس ها اونجاست   اینجا بغل آناجونی اینجا هم بغل خودمی   ...
24 فروردين 1391

اتمام مسافرت عید

عزیزم این روزایی که تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه بیشتر از این نمیتونستیم اونجا بمونیم آخه بابایی کار داشت و باید میومد  به کارهاش می رسید واسه همین پریروز یعنی ٢٢ فروردین برگشتیم خونمون.همه از اینکه میخواستیم برگردیم مشهد ناراحت بودن و دلشون میخواست که بیشتر پیششون میموندیم البته بیشتر به خاطر تو بود.همش میگفتن اگه شما کار دارین برین ولی سام اینجا بمونه.همشون خیلی ناراحت بودن ولی دیگه کاری نمیشد کرد.پروازمون صبح بود ساعت ٧ ازخونه دراومدیم و با آناجون و باباجونی رفتیم فرودگاه.دایی امین اون موقع میرفت مدرسه و دایی حسام هم میرفت اداره زن دایی جون هم خونه کار داشت واسه همین اونا فرودگاه نیومدن ولی تا دم در همراهیمون کردن. وقتی...
24 فروردين 1391

اولين عيدت مبارك عزيزم

سال 1391 بر همه ملت ايران مبارك پسرم امسال اولين عيد شماست.عيدت مبارك اميدوارم اين سال نو برايت سرشار از زيبايي و روشني شود همانگونه كه لحظه هاي من را ساختي. ما كه خيلي خوشحاليم چون از امسال عيد رو در كنار تو جشن ميگيريم.امسال سفره 7 سين ما يه سين ديگه هم داشت كه اونم تو بودي.خوش به حالت كلي بهت عيدي دادن. عزيزم عيد رو بابايي به خاطر كارش با ما نمي تونست بياد تبريز واسه همين من قبل از اينكه بيايم اينجا تو خونمون سفره 7 سين رو چيدم و در كنارش با هم عكس گرفتيم و قبل از تحويل سال  عيد رو با هم جشن گرفتيم. موقع تحويل سال من و تو خونه باباجون بوديم و بعد از تحويل سال و تبريك عيد و گرفتن عيدي كنار 7سين ...
8 فروردين 1391

یاسمین خانوم

یاسمین جون (دختر عمه تو هستش) ١ سال و ١ ماه از تو بزرگتره.وقتی کوچولو بود خیلی نی نی مظلومی بود ولی الان که بزرگتر شده ماشالله خیلی شلوغ شده خیلی دختر ناز و خوشگلیه. چند وقته پیش یاسمین و عمه جون اومده بودن خونه ما.من و عمه مشغول حرف زدن بودیم و یاسمین اینور و اونور میرفت که یهو دیدیم هیچ صدایی ازش نمیاد وقتی آشپزخونه رو نگاه کردیم دیدیم خانوم خانوما کشوی کابینت رو باز کرده و وسایلشو ریخته بیرون و پودر نارگیل پیدا کرده و آروم و بی سر و صدا نشسته پودر نارگیل میخوره خدا رحم کرد سم نبود.اینم عکسش.   هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطلب بروید   بقیه عکس ها اونجاست   اینم چند تا عکس ...
29 اسفند 1390

کوتاه کردن موهای سام

عزیزم شنبه شب (٢٧/١٢/٩٠) که رسیدیم خونه باباجونی همه باهات کلی بازی کردن و حرف زدن خیلی دلشون واست تنگ شده بود تو تنها نوه آنا جون و باباجونی هستی خیلی دوست دارن مامانی(مامان بزرگ من) ، دایی حسام و دایی امین و زن دایی جون هم خیلی دوست دارن.٣ ماه بود که از تبریز رفته بودیم و تو رو دیگه ندیده بودن و حسابی دلشون واست تنگ شده بود و همشون مثل همیشه اومده بودن  فرودگاه دنبالمون.بعد از اینکه با تو کلی بازی کردن بعدش باباجونی گفت که موهات خیلی بلند شده و بهم ریخته زود آنا جون شونه و قیچی آورد و با کمک همدیگه موهای تو رو برای اولین بار کوتاه کردن.خیلی موهات خوب شد مرتب شد و خوشگل تر هم شدی.     هنوز تموم نشده  ...
29 اسفند 1390

سام اومده تبریز

  پسر خوشگلم دیروز (٢٧/١٢/١٣٩٠)من و تو باهم اومدیم تبریز.از صبح ساعت ٨ فرودگاه بودیم ولی تا برسیم خونه باباجونی ساعت ٩ شب شد.پروازمون ساعت ٩ صبح بود ولی بعد از ٢ ساعت نشستن تو سالن ترانزیت اعلام کردن پرواز به دلیل بدی هوا کنسل شده.یه پرواز دیگه ساعت ١٢ بود که اصلا جای خالی نداشت ولی من و بابا به سختی تونستیم مسئول آزانس رو راضی  کنیم که واسه ما بلیط جور کنه اونم یکمی دلش واسمون سوخت و به خاطر تو راضی شد که واسه ما هم تو پرواز جا بده.ولی اون پرواز هم تاخیر داشت آخر سر ساعت ٤ واسم بلیط صادر کرد و ساعت ٥ راه افتادیم.هوای تبریز برفی بود واسه همین خیلی دیر رسیدیم پرواز ٢.٣٠ ساعت طول کشید.قبل از پرواز رفته بودم تو نمازخونه فرودگاه واست...
28 اسفند 1390

کارهای سام

عزیزم چند وقته میخوام از کارایی که ماه به ماه انجام میدی واست بنویسم ولی تا الان نتونسته بودم.امروز تصمیم گرفتم هر کاری دارم تعطیل کنم و ناگفته های سال 90 وبلاگت رو بنویسم. بدو تولد: از وقتی دنیا اومدی  فقط گریه کردن و اخم کردن بلد بودی حتی نمیتونستی به راحتی شیر بخوری کم کم یاد گرفتی پسر گلم.از همون روز اول میخندیدی ولی فقط با خودت و فرشته ها میخندیدی. 1ماهگی: از 1 ماهگی کم کم به حرف ها و کارهای ما عکس العمل نشون میدادی و وقتی باهات حرف میزدیم میخندیدی.از خودت صدا درمیاوردی.به همه نگاه میکردی گردنتو هم کمی نگه میداشتی.وقتی باهات حرف میزدیم یکمی جوابمونو با صوت میدی.عاشق تلوزیون هستی. 2ماهگی: از 2 ماهگی دیگه واسه خودت مردی شدی گری...
25 اسفند 1390